ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

فردا، همه چیز را در خود خواب می کند

دلتنگی، گاهی یک واژه از همان سیب های بی امتداد رو به زمین است. گاهی می شود فقر معنویت و حرف های گزافه. گاهی می شود اسم اعظم دنیای پوچ. گاهی صدا می زند مرا. گاهی فکر می کند مرا. دلتنگی، یعنی عاصی بی انتها، یعنی آخر عشق من که هبوط می کند. توی آغوش غریبه ای که از سالهای سگی خود کشی می رسد. بی بهانه، بی کینه ... تنها خیال آسوده ات که نه منم، نه آدم بعد از این. می شود انتهای دلم که تیر می کشد. امتداد دست های تو که دیر می شود. که دور می شود ... گاهی می شود فکر کرد برای تنهایی. گاهی می شود آغوش تو را در خیال سنگین دوش ها احساس کرد. روی نقطه نقطه پوست تنم که گریه می کند بی وقفه. حالا و سال های مرده ات، حالا و غریبه و کنسرت ... حالا و من و قطعه نور کوچکی که روی دیوار می رقصد. من و کلمات بی والد که به هیچ جای دلت راهی نداشته اند. آه، ... چقدر تنهایند این واژه های خاموشی. چقدر دورند ... از نام اعظمی که تو را دچار کرد. چقدر غصه می خورند بی خودی، چقدر شعر می شوند بی دلیل. چقدر زود وا می دهند و کهنه می شوند. آی آدمهای دور، ... آی مردمان بی گلایه شهر کوچکم ... این ها تمام حرف های مرا در آغوش خود گرفته اند. تمام دردهای من را یک جا، توی یک سیاهی مات به آتش کشیده اند. تمام پاره های دلم جایی دور، جایی گنگ، دارد اسیر مردان برهنه ای از جنس کفتارها، زار می زند. و دلم، ... تنها برای خودش حرف می زند. تنها برای خودش گریه می کند.

سونات جنون

قسم به اسم تلخ خیابان های رد شده، ... قسم به عصمت تلخ ابرها ... به عبور بی هویت سایه های توی دلم، که ترانه های مشرقی بی پایانشان را برایم باقی گذاشتند. قسم به مخاطب هایی که هیچ کس نیستند، به آدمهایی که فکر می کنند این ترانه برایشان خاطره است. به میرای تلخ نوشته ها، ... به شاخه های نروییده بر پیکر انزوا. به گام ها ... به اشراق باران دچارم ... به نفس های زرد روی پیشانیت ... به تاریخ دلم که گذشت ... بی پرده ... بی عشق ... با من از انکارها سخن بگو ... از بودن ها ... اما، ... نگو که باید ... نگو که رفتنی است دنیام ... 

دردهای واقعی

وقتی غزل در انتهای ابزورد تو لرزید. وقتی کنایه از دهن افتاد و مرد و ندید. وقتی صدای بی پناه تو از طعنه ها خشکید. زشت است روح من. زشت است حال و روز غریبه ای از اتفاق جنون. زشت است بیایم از محتوای حرف ها بفهمم زنده ای. وقتی صدای بی فرجام از ترانه ات پژمرد. وقتی اسیر شدم به زوال هر آنچه که هست. وقتی که وقتی های دلم تار می تنید ...


حالا که این بهترین هایم فقط یک پست بی دلیل اند. حالا که بهترین هایم یک خواب سه ثانیه ای بدخیمند. زشت است حرف های بعد از این. زشت است راه های تو. زشت است سالیان من. 


و بعد، تو هی زنده باش. تو هی لای اراجیف مترقی رشد کن و سبز باش. 

ابرها ...

تلخ، می شود نگاه من از قصیده های رنگی دنیام. تلخ، می شود از هم آغوشی نگاهی که به مقصد نرسید و آرام گریست. پنجره ها بی وقفه گریه می کنند. سیاه می شوند از بغض بیکرانه التماس آدم ها. می دانی، ... می دانم. صدای سکوتم آهی است بی وقفه، بی دل، ... شبیه مردمک های پلک بسته این شب دراز ... من از افسانه می خواهم برایم نامه های تو را بیاورد. من از ستاره ها می خواهم حرف های تو را در گوشم زمزمه کند. حالا که ندارم. حالا که نمی فهمم آغازم از کجاست. پایانم از کدام روز تلخ انکسار تباهی آمده است. حالا که درون سینه ام را التهاب قطره های بی صدای باران طلسم کرده است. کاش می شد. مرحمی بود، به اسم خیابان، به اسم تمام کلیشه های دنیایی که ندارمش. زیبایی هایی که نمی بینمش. کاش میشد ستاره می شدی از شب تا من. از قصیده تا التیام. باز، دلم هوای غنچه های صورتی رنگ مه های جنون جنگل می کند. دریا ... دریا ... طلسم این شب تار را، ... پاهایم آخرت درد را ... پاهایم آخرت این خیرگی را تا شب های بی انتهای دریا می کشاند. من درد می شوم یک صدا، ... من شوم می نوازم بی غزل، بی تکرار. جاودانه در امتداد این طویله طولانی، مست می شوم توی دودها، توی شهرهای سیاه. دیوارهایش همه افسانه، دردهایش همه مداوم. پنجره ها بی وقفه گریه می کنند. دلم برای خودم تنگ می شود هر شب ... دلم برای شب های دق و کنج اتاقی کوتاه. اتاقی که هرگز کسی ندید. هرگز کسی نخواند. من و دنیای محدودی که خودم بودم. که خودم ترانه هایم را تحسین می کردم و ذوق می کردم. که خودم دردها را می فهمیدم و التیام بودم. دلم برای صدای ابری سه تارم ... دلم برای ارتداد تلخ همایونم ... دلم برای همه رفته ها، همه تمام نشده ها تنگ می شود هر شب. هر شب بی صدا، ... هر شب بی تاریخ. به خنده های الکی که ندارمش. به شعرهای قشنگی که دوست ندارم. به احترام شاعره های مغموم. به حرم نفس های یک آشیانه تاریک. دارد این دل بغض می شود دوباره از آدم هاش، از سایه هاش. دارد چهل میل درد را در خودش چال می کند و برای آرامش باقی کسانم که شده، می خندد، چرت می شود و لودگی می کند. کاش کسی ندیده بود. کاش کسی نمی فهمید. کاش می شدم همان سر رسید نرسیده. همان کتاب های سر به آتش و همان نشرهای بی دلیل. کاش کسی حتی نمی خواند حرف هایی را که باید خیلی سالها پیش، توی دق و گیوتین معدوم میشد. که حالا، کسی نیاید برای سوال، برای شناختن یک مغز لاشی مصدوم. شاید حالا، از تمام کسانی که موسیقی حرف هایشان بغض دارند، گرفته است. شاید حالا، از تمام واژه های مرگ وار می ترسد. شاید حالا دیگر، همه چیز را سپرده ام به هیچ و پوچ یک درد بی ثمر. شاید حالا، از تمام قرص های التیام بیزارم. شاید حالا که نه می شود خوابید، نه می شود چشمانت را به اندازه یک درخت، روی عاطفه پیدا کرد. عجین شده گرداب پیچ و تاب دلم با من. عجین شده حال بیزار این خاطرات تلخ توی دلم. دیگر ... نمی شناسم آدمها را، آدمک ها را ... دیگر، از تاریخ ما گذشته باران دلم. باران همه فصل های بی بغض و آبی. همه تلخی های بی سبب، شعر های بی درد. به فهم چهارشنبه ات می خندیدم ... به آرامش توده های ذغال. به سنگینی بستری که در آن، مغز هم تباهی دلم را می فهمید. تلخ، می شود ...

جانور حرف های جا مانده

زندگی، جای راحتی نبود. جای امنی نبود. هر چند که می فهمم، چقدر می خواستی درگیر این حرف ها نباشم، هی مدام از این داستان های چرند نبافم که دنیا را برایم گران تمام کنند. دارم اعتراف می کنم، که می دانم چقدر خسته بودی از غم های تکراری، نداشتن های تکراری، دلخوری های تکراری. که چقدر تلاش کردی که این ویرانه نامش زندگی باشد، بی درد، بی حرف، بی صدا. چیز خوبی نصیب من نشد. حالا دارم می رسم به نهایت یاوه و کفر. به نهایت درهم تنیدن موازی احساس و شعف. به نبودن های مغز بر سر دوراهی ها، ... صد راهی ها. می رسم به تلخی های شبانه و یک اتفاق کشنده اما آرام، مدام ... بی آنکه کسی بداند هست، کسی بداند دارد توی شش هام زندگی می کند. به یک قرص شفاف ماه، به خواب های توی تنم که اکسیر تمام وجودم را دارد چنگ می زند. بی وقفه، لجوج. می دانم جایی دور، دارد شعر من از خاطر گلدسته های طلایی رد می شود. یک جایی که دیگر یادم نمانده حوالی گریه و خواستن هایش چه رنگی بود. و عاصی متلاشی را فراموش کرده ام که تمام خیابان های آن شهر دلگیر را وجب به وجب متر کرده بود. حرف زده بود، جان کنده بود و با موجود تنهای توی شش هاش خوابیده بود. دارم به دست های هرزه فکر می کنم. دارم به وقت هایی می اندیشم که تو را آزاد کرده بود، بی خیال کرده بود و من را مریض. که من بودم و قصه های ناتمام مارکس. من و حرف های بی نقطه ام با سلین. من و دردهای دود شده ام با نیچه. دارم خیال می کنم رویاهای تو واقعی تر از من بودند. رقص فالاچی با جرعه های روشن با هم بودن. خنده های یک مترسک چاق با نیشخند جاست فرند. و درد تمام آلبرتو های یوسا. و سنگ های ساحل غربی. و، ... زندگی، با این همه جای خالی و خاطرات ناتمام، که از همه آنها کودکی را توی شش هام بارور کرد، هیچ جای خوبی نیست. هیچ بهانه ای برای خنده های از ته دل باقی نگذاشت. حالا هر بار، دلم تنگ می شود برای صورتی نگاهش، برای سینه های گودو، برای دویدن های شمال. برای سنگینی حرف هایی که دادم به باد. حالا تمام شهر من ابریست، و قرص های دیوانگی مسمومند. و شده ام یک بزرگراه بی مقصد، برای عابرانی که یادشان نیست ... یادشان نیست

نامی برای اسما

دارم همین لحظه خیره را هم آواز قناری های شب هنگام صبوری می کنم، تا کی قاصد ابری خیالهای دلم را توی دست هایت ریشه دهم. دارم خیال می کنم تنها که خوبی که می شود از رنگ های در هم چشمانت قصیده های آبی ترکمن ها را شنید. که بیکران نفس های تو را شمرد، لحظه ای که بی تاب زنده ای و می شود توی هزاران حرف های نگفته ات سبز شد، رشد کرد تا خود آن ماه های دوری که زنده ام. دارد همین شب خیره را، آرام ستایشت هجی می کند. دارد همین قافیه را می سپارد دست تبسم های پوچ و طلسم شده که برای فرداهای نیامدنت بهانه ای بیاورد. چرا نمی شود از صبح ها نوشت و شب ها را نگریست. چرا نمی شود از آوار لحظه های بی وقفه ام شعر ببافم و هی تو با ساز عامه آکورد بگیری براش، هی صدایت را خش دار کنی و بلرزی و نجوا شوی برای من. در همین لحظه ای که توی فرداهای نیامده موج می گیرد. در همین ابتکار نفس گیر ماهی ها. چرا دوباره تکرار لاله های واژ، واژهای لال ... و بی کسی تو در خاطراتم که هیچ گاه، سر از ناله های دلم بیرون نمی کشند. چرا چشم های تو آبی بود، چرا درد های تو سبز، ... چرا می شود از امتداد کلیدهای سل، هزار واژه ساخت، هزار دوی بی دلیل، هزار آکورد ملول و تکنوازی من با من. چرا قاصد هوایت از دورهای خانه ام ابریست، سر بر نمی آرد. چرا خانه های شمال، چرا دردهای این شهر سگی و چرا زندگی تمامش توی دور تند خاطرات باقی مانده تکرار می شود. خاطراتی که هیچ گاه، تمامشان نکرده ام. که دیگر حتی هیچ قصه پایانی نخواهند داشت. چرا واج های رنگی ادراک بشر از قرص های افسردگی تمامی ندارند. دارم همین لحظه از فلج مغزی دستهام کلاه می بافم، با طرح لایت مدیترانه ای، ... دارد همین لحظه هزار کبوتر آبی از اکتساب گیسوانت رد می شوند، بی آغاز، بی دلیل ... بی اسم

گاهی برای هیچ

بیا و حرف های دیگری بزن. بیا و زندگی و مرگ را از خاطرم ببر. بیا و صدای رفتگرانی باش که صبح به صبح با آیه های گیلاس می میرند. بیا و چشم های بارانی باش که از دیشب هوای این گوشه زمزمه های بی دریغ آدمها را گرم کرده است. بیا و صدای پای مرا ... بیا و حال شب های مریض را ... و دیگر نه ناله ای، نه گلایه ای. بیا و خسته باش از این تاریخ محتوم. از این سنگینی پیگیر. بیا و فراموش کن مرگ را، زندگی را.