ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

برای دخترکان آفتاب

جایی میان احساس دو خواستن مجهول، پیرمردی نشسته است. جایی که حرف های مرا وداع « آدمها، کریه اند » از آنم کرد. جایی که ما گرگ بودیم و شما دخترکان آفتاب. که می تابید، که مقدسید. جایی که تمام زشتی ها از آن دیگران، تمام خاص بودن ها، تمام مستثنی ها تو و نوادگان خودت. تو و دوست پسر فوق العاده ات. من و ... این همه من از آن تو باد، این همه گرگ، نام دیگر عشیره من. نام دیگر وطنم هرزگی است. جایی که توش دلقکی مسموم عاشق است. تمام حرف های من قدیمی است. تمام قذیسان من مرده اند. تمام سرنوشت من آواز سونات نور ماه بود. که سردی و رخوتم را تکثیر کرده بود. که آواره می دیدی توی چشم هات. که من می شدم حکاکی قدیمی و دوست داشتنی زمان سرخپوست ها. من و عشیره ام سالها پیش جایی نزدیک حکومت سزار مرده ایم. خاک خورده ایم. یا جایی نزدیک نوادا. آدمها بی نظیرند، آدمها خوبند ... تو و همه آن هایی که تو بودی، دولت برگزیده اید. پیرمرد لبخند می زند، پیرمرد حکم می کند، او برازنده است، لایق است ... هوی ... تمام عقده های شما، با شما. من خالی شدن را خوب یاد گرفته ام. هر روزی که از بودنم می گذرد. هر روزی که چشم هام بیشتر بسته می شود. هر روزی که بیشتر از بودن چشیده ام ... جایی که حرف های مرا، وداع از آنم کرد.

هذیان های بعد از تو

به تلخی شب گردی که می رود خیابان های تنهایی را، به صدایی که از هیچ کجا شنیده نمی شود. و دست های بی نقش تو بر تمام من. بر تمام این شهر بی سپر، که خیال می کند حرف ها را جایی توی قبرهای مدام انسداد ... من به تباهی ستاره ها ایمان دارم. به تباهی این لحظه بی زمان ... من را به فلسفه رد شدنت لعنت باد

بودنم؛ که درد نامه ایست

می دانی محمد، گاهی با خودم فکر می کنم کاش اینجا آهنگ داشت. کاش میشد انعکاس حرف های نگفته مان را جایی، لای نت های ریز مخفی می کردیم. جایی خیلی خیالی از گریه هایی که با هم کردیم، تلخی هایی که با هم چشیدیم. می دانی، گاهی دلم تنها یک میز چوبی می خواهد، که بشود توی تنهاییش هی سیگار کشید و گریه کرد. هی به اشک های نریخته فکر کرد و حرف زد. که بشود جایی، حتی همین سرزمین کوچک موسیقی را، اصلن فقط نت های زیرش را برای هم شعر ببافیم. دوباره از شهرام شیدایی حرف می زدیم و خون دل هایی که هیچ گاه، هیچ کداممان ازشان حرفی نمی زدیم. می دانی، ... گاهی متلاشی هم می شوم زیر این هجوم کریه آدم ها و نقدها و حرف ها و حرف ها و حرف ها، گاهی که تمام دردهایم را جایی تنها تر از همیشه با هم بودنمان فحش می کنم، هوار می کشم و عاصی تر از همیشه کلمه هایم را توی مشتم چال می کنم. گاهی می شود که خشم هایم را می ریزم توی خط های ممتد خیابان هایی که هیج کس از آنها خبری ندارد. که هیچ کس ندیده بود توی انتهای خیالم چه مرغابی سفیدی دارد آرام می گیرد. گاهی می شود که پنجره های اتاق را ببندم و بغض هایم را بریزم توی تنهایی بودای سیاه. اما، هیچ کدامشان حرف نگفته ای برای من نیست. هیچ کدام، نه، هیج کلمه ای حتی بودنم را مجاب نمی کند. هیچ کدام از لب های دنیا هم نمی توانند معنایم کنند. دیگر چه رسد به دست های ناتوان خودم. گاهی وقت ها، با خودم فکر می کنم کاش هوای اینجا فقط کمی بهتر از این بود. که تمام نوشته هایم را، از همان مرتل خیالی می گرفتم، تا به انتها ... تا به انتهایی که خودم را توش باور کنم. که هنوز هستم و حرف دارم برای خودم. کاش می شد فلج بودم یا عقب مانده که دیگر حتی تلخی های کوچه رو به رویی هم برایم خط و نشان نمی کشید. گاهی با خودم فکر می کنم کاش، ... نا بینا بودم. تا رقص فرو ریختنم نادیدنی تر می شد. تا چشم های هیچ فرشته رنگی، توی آسمان خاکستریم نبود. تا نه کلاغ های دور روی تابلوها، نه درخت های تنهایی مرا نمی بردند به ناکجای بیماری ناپیداییم. کاش قصه بودم و دیگر هیچ عابر بی پناهی توی سرمای کلیشه ایم حضور نداشت. کاش میشدم هدایتی که دست هایش دارد به آزادی تکثیر می شود. کاش یکی دوبار لا اقل از خودکشی نجات پیدا کرده بودم. کاش میشد دیگر برای ابد تمام حرف هایم را، تمام تنهایی هایم را، تمام کوچه ها و خیابان هایی را که هیچ کس هیج نشانی از آنها ندارد را، جایی میان هزاران هزار سنگ های سیاه و سرد به خوابی عمیق می سپردم. کاش مرده بودم و دیگر دستم به هیچ آهویی نمی رسید. کاش میشد خدا را در خواب می دیدم و برایش یک دل سیر قصه می خواندم از ابرهای سفید و قطارها که از میان روزنه هاشان رد می شوند. از درخت ها و تاب های آویزانی که تا سالهای خیلی دور، با نوازش بی صدای بادها می رقصند. که می توانستم بگویم برایت از اینکه مرداب ها هم حرف می زنند. که هنوز کودکانی توی شهر من ضجه هاشان را توی عروسک های خیالی شان دفن می کنند ... ... ...

... 

دارم فکر می کنم، یک جورهایی تقصیر دیگران هم نیست. ببین، ما دوست نداشتیم و دوست داشته نشدیم. ببین، ما دور شدیم و هیچ گاه نگفتیم از حرف هایی که شاید خیلی ها می فهمیدند. شاید خیلی ها می نشستند به گوش دادنشان. دارم فکر می کنم تمام تمثیل ها یاوه است. تمام جمله ها کلیشه اند. دارم فکر می کنم، شاید همه چیز فقط همان نگاه اولی بود، به دخترکی که روی جدول کنار خیابان خالی راه می رفت. که بی خیال تمام دنیا و آدم هاش، بی خیال تمام ماشین هایی که می گذرند. بی خیال تمام ساعت هایی که دور می شوند. بی خیال مغلطه ها و جنگ ها، ... بی خیال قایق های رنگارنگی که کنار رودخانه افتاده اند و چشم هیچ کس بهشان نمی خورد. بی خیال ... 

حالا، چقدر پشیمانم،‌ از روز اولی که وجود داشت. از روز اولی که ... چقدر پشیمانم

انفعالات

بخوان، به نام تنهایی. بخوان که شوقت را و تمام قدرتت را زیر گام های تباهی از دست خواهی داد. بخوان که سرخ ها را بذر فلسفی انکار ها خواهد زدود و تو تنها تر خواهی بود. تنهاتر خواهی گریست. که باورهایت را حد خواهند زد و نوشته هایت را بیمار خواهند خواند. که سال های سگی را خود کشی کرده اند. حالا قرن ما گذشته است. حالا تاریخ ما به زمان گم شدن تکثیر می شود. حالا تمام آدم ها ناشیانه در پی اثبات مفردات انقلاب خواهند کرد. بخوان و آرام باش و تلخ ... 

تمرگیدگی

به تاریخ آدم ها می شود از باورهایت بهانه داشت. به تاریخ حزب های توی سرت. حرف های تو در سر ناروای این جسم بی روح، بی روزن، که سنگ های دشنام دلسوزان تو را روی خاطراتش حس کرده بود. که درد فهمیده های این قرن، شده بود رهایی تو از ماورای تنهاییم. می شد از زمین و زمان آدم ها نوشت و قهر بود و تسلیم شد. که حالای بی ثمری را ندیده باشی، که حالای تنهایی دردناک توی توده ها آزارم نمی داد. گاهی وقتها که عاقل می شوم نبود. و تو بودی، با برهنگی اندامت بر همین تهاجم بی دلیل، غزل های دردناک خوشبختی.

کلونی ملخ ها

من و تو، هیچ گاه حقیقیت نداشته ایم. توی هیچ کدام از حرف هایی که برای هم بازگو کرده ایم. توی هیچ نوشته ای که از خودمان برجای گذاشتیم. این نمادها و این اندیشه ها، تنها بخشی از کاریزمای شخصیمان بوده که شاید احساس می کردیم دیده نشده اند. بر چسب هایی که خودمان برای خودمان گذاشته ایم و دور کرده ایم درونمان را از دیگران، تا مبادا آسیبی ببینند. صرفن تفکر مقبول جمعی کافیست تا ارضا شویم و لحظه ای خوشحال باشیم از اینکه مثلن در میان دیگران نماینده ای هستیم از سلیقه ای خاص، از اپیدمی خاصی. در حالی که حتی جرئت بیان مستقیم همین واقعیت را نداشته ایم. فردی که کلام و عملش شبیه هم نیست در واقع دارد نوعی بازتاب غیر مستقیم برای دیدن عملش و نقشش در ایده خودش را نمایان می سازد. ما طبیعتن هرگز از نوعی که وجود داشته ایم، از داشته هایمان خیلی سود نبرده ایم. اما راضی بوده ایم به بازخورد جمعی. ما همواره آزادی خود را در گرو نگاه دیگران از دست داده ایم و دم از آزادی می زنیم. این ها هیچ کدام معیاری از واقعیت نبوده اند. هیچگاه خود ما، توی هیچ یک از داستان های شخصی خودمان حضور نداشته ایم. و همین درد اجتماع ماست.

شرلی لستر رو به رو

می خندی، به چهره های در هم دنیایی که هست. به رقص شاعره ها روی سن آبی روزمرگی. و سینه های بلوریشان روی مرهم دردهای روزانگی. آونگ ها روانه اند، سمفونی انهدام من و توست، که توی بالکنی سیاه شیر داغ می خوریم از نداریمان. و گارسون اخم می کند. و تو دلگیر می شوی. و من خیره ام، به خال رو گردنت. و پاهای برهنه دخترکان روی سن که می رقصند. که می رقصند ستاره ها. می خندند، به دنیای درهم ما.