جایی میان احساس دو خواستن مجهول، پیرمردی نشسته است. جایی که حرف های مرا وداع « آدمها، کریه اند » از آنم کرد. جایی که ما گرگ بودیم و شما دخترکان آفتاب. که می تابید، که مقدسید. جایی که تمام زشتی ها از آن دیگران، تمام خاص بودن ها، تمام مستثنی ها تو و نوادگان خودت. تو و دوست پسر فوق العاده ات. من و ... این همه من از آن تو باد، این همه گرگ، نام دیگر عشیره من. نام دیگر وطنم هرزگی است. جایی که توش دلقکی مسموم عاشق است. تمام حرف های من قدیمی است. تمام قذیسان من مرده اند. تمام سرنوشت من آواز سونات نور ماه بود. که سردی و رخوتم را تکثیر کرده بود. که آواره می دیدی توی چشم هات. که من می شدم حکاکی قدیمی و دوست داشتنی زمان سرخپوست ها. من و عشیره ام سالها پیش جایی نزدیک حکومت سزار مرده ایم. خاک خورده ایم. یا جایی نزدیک نوادا. آدمها بی نظیرند، آدمها خوبند ... تو و همه آن هایی که تو بودی، دولت برگزیده اید. پیرمرد لبخند می زند، پیرمرد حکم می کند، او برازنده است، لایق است ... هوی ... تمام عقده های شما، با شما. من خالی شدن را خوب یاد گرفته ام. هر روزی که از بودنم می گذرد. هر روزی که چشم هام بیشتر بسته می شود. هر روزی که بیشتر از بودن چشیده ام ... جایی که حرف های مرا، وداع از آنم کرد.
به تلخی شب گردی که می رود خیابان های تنهایی را، به صدایی که از هیچ کجا شنیده نمی شود. و دست های بی نقش تو بر تمام من. بر تمام این شهر بی سپر، که خیال می کند حرف ها را جایی توی قبرهای مدام انسداد ... من به تباهی ستاره ها ایمان دارم. به تباهی این لحظه بی زمان ... من را به فلسفه رد شدنت لعنت باد
بخوان، به نام تنهایی. بخوان که شوقت را و تمام قدرتت را زیر گام های تباهی از دست خواهی داد. بخوان که سرخ ها را بذر فلسفی انکار ها خواهد زدود و تو تنها تر خواهی بود. تنهاتر خواهی گریست. که باورهایت را حد خواهند زد و نوشته هایت را بیمار خواهند خواند. که سال های سگی را خود کشی کرده اند. حالا قرن ما گذشته است. حالا تاریخ ما به زمان گم شدن تکثیر می شود. حالا تمام آدم ها ناشیانه در پی اثبات مفردات انقلاب خواهند کرد. بخوان و آرام باش و تلخ ...
به تاریخ آدم ها می شود از باورهایت بهانه داشت. به تاریخ حزب های توی سرت. حرف های تو در سر ناروای این جسم بی روح، بی روزن، که سنگ های دشنام دلسوزان تو را روی خاطراتش حس کرده بود. که درد فهمیده های این قرن، شده بود رهایی تو از ماورای تنهاییم. می شد از زمین و زمان آدم ها نوشت و قهر بود و تسلیم شد. که حالای بی ثمری را ندیده باشی، که حالای تنهایی دردناک توی توده ها آزارم نمی داد. گاهی وقتها که عاقل می شوم نبود. و تو بودی، با برهنگی اندامت بر همین تهاجم بی دلیل، غزل های دردناک خوشبختی.
من و تو، هیچ گاه حقیقیت نداشته ایم. توی هیچ کدام از حرف هایی که برای هم بازگو کرده ایم. توی هیچ نوشته ای که از خودمان برجای گذاشتیم. این نمادها و این اندیشه ها، تنها بخشی از کاریزمای شخصیمان بوده که شاید احساس می کردیم دیده نشده اند. بر چسب هایی که خودمان برای خودمان گذاشته ایم و دور کرده ایم درونمان را از دیگران، تا مبادا آسیبی ببینند. صرفن تفکر مقبول جمعی کافیست تا ارضا شویم و لحظه ای خوشحال باشیم از اینکه مثلن در میان دیگران نماینده ای هستیم از سلیقه ای خاص، از اپیدمی خاصی. در حالی که حتی جرئت بیان مستقیم همین واقعیت را نداشته ایم. فردی که کلام و عملش شبیه هم نیست در واقع دارد نوعی بازتاب غیر مستقیم برای دیدن عملش و نقشش در ایده خودش را نمایان می سازد. ما طبیعتن هرگز از نوعی که وجود داشته ایم، از داشته هایمان خیلی سود نبرده ایم. اما راضی بوده ایم به بازخورد جمعی. ما همواره آزادی خود را در گرو نگاه دیگران از دست داده ایم و دم از آزادی می زنیم. این ها هیچ کدام معیاری از واقعیت نبوده اند. هیچگاه خود ما، توی هیچ یک از داستان های شخصی خودمان حضور نداشته ایم. و همین درد اجتماع ماست.
می خندی، به چهره های در هم دنیایی که هست. به رقص شاعره ها روی سن آبی روزمرگی. و سینه های بلوریشان روی مرهم دردهای روزانگی. آونگ ها روانه اند، سمفونی انهدام من و توست، که توی بالکنی سیاه شیر داغ می خوریم از نداریمان. و گارسون اخم می کند. و تو دلگیر می شوی. و من خیره ام، به خال رو گردنت. و پاهای برهنه دخترکان روی سن که می رقصند. که می رقصند ستاره ها. می خندند، به دنیای درهم ما.