ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

کاست خالی

چشم هایم درست نمی بیند. حالا، صدا دوباره زمزمه می کند. انتهای این خیابان دیده نمی شود. موسیقی قطع می شود ... دوباره آغاز می شود. از ابتدا ... چشم هایم درست نمی بیند. شاید دوباره همه چیز برگشته است به حالت قبل. دوباره چراغ های سفید با فاصله هر آهنگ تا آهنگ بعدی ... این بار با سرعت بیشتر ... صندلی ها تکان نمی خورند ... اما، زمین همیشه می لرزد. صندلی ها ساکتند ... آدمها در سکوت می آیند، در سکوت می روند. انسان همیشه گوشه تصویر. چراغ ها دوباره می آیند، ... موسیقی قطع می شود ... دوباره سکوت، آدمها، جا به جا می شوند. انسان دوباره بی حرکت مانده است. صدا دوباره زمزمه می کند. انتهای این خیابان دیده نمی شود. کاش میشد انقلاب از انتهای این خیابان آغاز نمی شد. کاش می شد آخر این خیابان پیدا نبود. موسیقی بعدی ... آدم ها دوباره تکرار می شوند. تو مرده ای این بار ... زندگی از امتداد این خیابان شروع می شود ... این بار در مسیر عکس. در مسیر ممتد شمالی. آخر اینجا، ... آدمها خود کشی می کنند. گله ای ... وحشی ... بی فکر ... بی تمدن ... خیابان دوباره آغاز می شود. انسان، هنوز گوشه تصویر ... آدمها خیره می شوند ... رنگ ها سرد می شوند ... لیوان ها می لرزند ... دیوار شیشه ای خیس می شود ... انسان، هنوز ... انسان، همیشه ... آدم ها مرده اند. مرده ها دوباره زمزمه می کنند، انتهای این خیابان دیده نمی شود ... دوباره چراغ های سفید، دوباره رنگ های سرد ... دوباره پیچک خاکستری، تمام دست هایم را در خود می پوشاند. زنگ می خورد ... کسی پشت فاصله ها گریه می کند ... صدای زنگ قطع نمی شود ... این بار، موسیقی ... انسان، گوشه تصویر. آدم ها، ... گریه می کنند ... پشت دیوار مقطعی هنوز، کسی رنگ های سرد را هدایت می کند. کسی که از هیچ چیز خبر ندارد ...

و پس از نوشتن های مدام، زندگی یعنی ...

زندگی یعنی، مرگ یک نفره، و سقوط یک اخطار از هجو بشر

زندگی یعنی، مرگ اتفاقی ما


پشت این دیوار، آزادی مغلطه است

آزادی توی قفس پر پر می زند ...


خدا، ... جایی است میان یک کام از کام بعدی سیگار تو

از مکالمه های بعدیت

و من، خاموش خاموشم برای تو. نه دیگر حتی شانه هایم، هیچ نسبتی با تو نخواهند داشت. 

این بود سرنوشت؟

این بود پیچک مداوم بشر به روی مات تو به عشق، به سنگینی که مرا دچار کرد ...

همین؟

همین

من رفتم ...


حالا، سکوت لحظه های کوتاه زنده است. حالا، که وقتی که، اتفاق افتاده است. و من بی حوصله زنده ام. و تو بی حوصله تر زنده ای. از ... اندکی مجال زندگی، اندکی مجال سکس. اندکی بغض و نفس های آلوده به بودن مداوم پرده ها. حالا که نیستی دیگر. حالا که من واژه ای تلخ ... واژه ای سیاه


تمام شبهایم را سیاه کن،

تلخی و افسانه بهانه است.


اینجا، نام دیگر من دریاست ...

ناخودآگاه بی خودی

و من دوباره تکیه داده ام به مرگ غریب. به بازی تیر چراغ برق و آدمها. من دوباره همان آدمم که نیمه تنش ... آه و آتش است. آه کش دار، آه مریض، آه روانی. و من دوباره همان روز را تکرار می کنم. از کنار تمام خیابان های آن حوالی گریه می کنم تا نبش استوانه ای که به آن، روح به حقیقت رسیده می گویند. و هیچ کس نمی فهمد برای چه بوده ای، برای چه، روانی بیهوده ترین درد اجتماع، بغض می کنی. توی حرفت دویده باشم اگر، توی سکوتت پریده باشم اگر ... من هنوز چراغ قرمز ایست، من هنوز شمارش معکوس تابلو های رنگی ... من هنوز دور همان محور سنگین نیاز و خواهشت آرامم. فرق داری انگار. فرق دارم انگار. من هنوز اشاره منتهی ام به دیوارهای بی کسی. من هنوز، همان تابلوی مجنون جن پریشانم. توی هوای تن این خاک ها غبطه می خورم به مرز، غبطه می خورم به تمام لاف های رنگی خرامیدنت توی شب. من هنوز خواب آینه ها را توی هم آغوشی می بینم. من هنوز، دیوانه ای که رسیده به آه های رها، به آه های بی تاریخ، بی اسم، بی سر رسید. من هنوز عاصی ام برای چشم های اقیانوس. هنوز عاصی ام برای کلام های ناگفته ای که هیچ نمی ارزند. هنوز، کاراکتر بی خودی چشمهاتم میان مرگ و زندگی. من هنوز همان عجیب، من هنوز همان آدم دروغ کنار چراغ خاموشم.

برای خس ... برای خاص

بودن، در تصاعد پاگیر شدن جان می کند. بودن، می شود حس مفلوک خیرگی به نوشته های التماس دختری که بند بند تنش مال تو بود. مال فکرهای مازوخیسمی شفاف. که سطر به سطر هی فکر کنی، هی طعنه شوی و استفراغ خونی مات. مال دویست سال پیش از این که بشر نوع دیگری داشت. که سمفونی غریبی از گوشه چشم تو لغزیده باشد همین دیروز. ساعت ها کشیده راه می روند. میز و مداد و جسم می شود بهانه ای غریبانه برای زندگی. بهانه ای غریبانه برای فکر کردن. داری تنیده می شوی در خودت ... در عنکبوت توی شمعدانی که هزاران تلالو رنگی را راه می رود در رفت و آمد عدم. پرستو شعر می خواند، پرستو مهدی موسوی می شود و آقای کاف. پرستو معتاد می شود ... بودن، لحظه لحظه تبلورت را از تو می گیرد. می خندد. می فهمد که تو هم باقی عمر را مغموم می تنی در مدار بزرگی خویش. فکر می شود اما التماس. زار زار گریه می شود و اما انعکاس خیال تو فریب خورده است. تو فکر می کنی به نبودنت، به ماهیت غزل های شاعرانه های تنهایی. تنهایی، یک درخت می شود از جنس تازیانه و مردن. و تو هم چنان آرام ... سست ... کرخت می شوی و دیوارها، باقی احساست را به دوش می کشند. پرستو؟ پرستوی شفاف دلم ... حالا میان خانه ای سنگی، میزی چوبی، و خشکی سیگارهای مداوم و نفس نفس زدن کربن جان می دهی. حالا تویی و آه و اوه فیلم روشن پرستوی سابقت. سیگار می چکد ... قطره ها پرواز می کنند. تو همچنان نبودنت را تصویر می دهی.

خط میخی، طعم اسید

ببین که تنهایی سر چهار راه های قدیمی پرسه میزنه باز ... ببین که یک روزی می رسه آوازه خونا یاغی می شن پرتاب میشن توی عمق زمینی که دیگه واقعی نیست. دیگه میشه همون دنیای قدیمی توی دکه ها، اوی دنیای غریب توی آبی های چشمات. توی چشمای خرگوش پلید تنهای من. هه دیوار ... هه صدا ... از اون سمت باغای شمالی. وای باد داره می دزده خواب تنگ شبامو. ببین که دوباره داره دلمو گاز می گیره بغضی شدن مبسوط ... زفت ... زفت ... واژه ... پیکره ... بی روح ...باز به تنهایی فیلیپ بزرگ گریه می کنی. باز چشات هم رنگ اخرایی توی چرک ترین زمین دنیا سرفه می کنه. ببین که دنیا باز توی ناف تو یقه میشه، توی صورتی کفشای قشنگ تو ... به سلین توی نفسات، به رئای توی قلبت ... دلم تنگته بارون 


حوا

دنیا، دو گیلاس آویزان از شاخه های درخت ها بود. و خوشه های نبودنی که از انعکاس آن دو حسودی می کردند. دنیا، دل بی اختیار ریشه هایی بود که آرام، بر شب های تاریک شاخه ها می دویدند ... و دختری بر مزار مادرش برهنه می گریست. و سکوت می کرد، گاه، برای فکرهای آشفته ای که از هیچ اعتباری، دیاری، نبود. تنها، چشم های آهسته ای که خیال می کردند هستند. با جسم خالی و خلسه ای از نبودن های مدام. دنیا، دو گیلاس آرام از نوازش تمام ابدیت بود، بر مزار مادری که درون زمین خالی است. و جایی که هزار سال دیگرش، دود فیلیپ بزرگ، بلند می شود. جایی که ایتالیا می میرد توی رم. ایران بر مزار چهل ستون ... و کولی ها نقش می زنند. و کولی ها می خوانند ... برهنه خلسه وار خودش را چال می کند در شب های بی کسی. در شب هایی که چشم هیچ غریبه ای نیست، ... هیچ غریبه ای که بخواهد احساس کند فهم دروغین توی چشمهای متفکر را. حالا، می شود آرام ... گریه کرد. می شود سفید ها را، در ترجمان مبهمی از آوار عشق شنید. از لحظه ای که بودن وداع می کند در حبس پوچ جسم. و خون لخته می کند به آه. و دیده ها همه کور می شوند. کوری می شود و دود می کند فیلیپ بزرگ ... توی اشعار بر بوم مودیلیانی. و هم آغوشی آهو ها ... بودن ترانه ای است. برای دو گیلاس آویزان از شعور شب. بودن بهانه ایست. دروغ عیسی است، بر صلیب. دروغ محمد است، بر تارهای عنکبوت ... آه های عصرگاه ابد، صبح گاه ازل ...

من به بهانه های شرقی، من به فراموشی غربی ... من به آه های نیمه شبانه، مغمومم. در مسیرم آهو ها می خوابند. پرنده ها حفاظ مصلوبند. روم ... ای شهر بی خاطره مجازی، سکوت کرده ای. ایران، بهانه بود. مادری بر مزار کودکش کولی است. و خوشه های نبودنی از تبار خاطرات گمشده ... از تبار خاطرات تمام نشده. که هیچ راه آغاز و انتهایی نداشت، ... باران، گرفته است ...